بخش اول

زندگينامه دوعاشق بعد بهم رسيدن......

دوشنبه ۲۴ شهریور ۰۴

شب آشنايي....

۸۲ بازديد

به نام خدا....

عشق،شايد يه كلمه ي سه حرفي ساده باشه،ولي دنياي عجيب و پيچيده اي داره!

گاهي مثل فصل بهار ميادو به زندگي افراد تازگي و طراوت مي بخشه و گاهي مثل طوفاني ويرانگر،همه چيز رو بهم ميريزه!

من هميشه فكرميكردم عشق رو توي سن بالا تجربه ميكنم..ولي خب هيچ چيز رو نميشه از قبل پيش بيني كرد...

اون شب از لحاظ روحي خيلي وضعيت بدي داشتم!..از غم و غصه بي خوابي زده بود به سرم و حوصلمم سررفته بود..

يه دفعه تصميم گرفتم كه برم توي ربات..دلم ميخواست بايه نفرحرف بزنم تا كمي وقتم بگذره..

هم صحبت اولي كه بهم سلام كرد،يه پسر18ساله به اسم اميرحسين بود..تصميم گرفتم كمي ******** كنم،محظ سرگرمي..از حرف زدنش خوشم اومد،مودب بود ولي توي حرفاش شيطنت ديده ميشد????..

كمي كه بيشتر خودش رو معرفي كرد،متوجه شدم كه آدم مذهبي و معتقديه!ازاين نظرخوشم اومد چون خودم هم نسبتا آدم مذهبي بودم..هرچي بيشتر ******** ميكردم بيشتر خنده ام ميگرفت..پسره خيلي باحال بود،ازاون پسرايي كه درآينده قرار بود به يه مرد غيرتي و باجذبه تبديل بشه،تودلم گفتم خدا به داد زنش برسه،اين توي اين سن اينجوريه،بزرگ تر بشه چي ميشه؟????

واسه چندلحظه غم و غصه هام فراموش شد كم كم ازش خوشم اومد از نظر اخلاقي،تقريبا نود درصد از ملاك هاي مورد تاييد منو داشت!.

منم كم كم از اخلاقم گفتم و اينكه دوست دارم كه همسرم چجوري باشه..چيزي كه جالب بود اين بود كه بهم گفت دوست داره وارد نظام بشه!منم هميشه دلم ميخواست همسر آينده ام نظامي باشه..هرچي بيشتر پيش ميرفتيم بيشتر ازاين پسرمذهبيِ مهربون خوشم ميومد!????

(فاطمه)